چقدر گفته بودم...
برای آمدنت، برای بودنت و برای ماندنت، تمام شعرهایم را، نذر کرده بودم.
اما تو هی ساز نیامدن هایت را بزن و من را با غزل خداحافظی بدرقه کن.
چقدر گفته بودم: عشق عظیم تر از آن است که با یک نگاه، آغاز شود و با یک نگاه هم، آوار...
چقدر گفته بودم: تمام نیامدن هایت را به جان می خرم تنها اگر یکبار بیایی...
چقدر گفته بودم و به گوشت نرسیده بود؟
این رفتن ها تاوان سختی داشت که، این واژه ها به دوش کشیدند و رسالتی را به من سپردند که، در توانم نیست.
پس اجازه بده حالا که کار به اینجا رسید، خودم را به تو بسپارم و تورا، به خدا...
فریناز مختاریـــــــ
برنامه ی رادیو 7... 28 بهمن 92